ساعتی پای درد دل جانبازان؛ وقتی خبرنگار فقط باید بشنود

هرچه گفتیم و نگفتیم ...

جانباز علیزاده را خیلی ها می شناسند. همان بزرگ مردی که حالا سال هاست به واسطه ضایعه قطع نخاع گردن روی بستر روزگار می گذراند. وقتی به آسایشگاه می رسم و او را می بینم که در گوشه ای با خود خلوت کرده و مشغول تماشای تلویزیون است، به ذهنم می رسد که به سراغش بروم. کنار تختش هنوز هم چفیه سیاه را به همراه دارد و شاید به واسطه تماشای آن یاد آن سال ها را در دلش زنده می کند. وقتی که از او می خواهم حرف های دلش را برایم بازگو کند، تنها با یک جمله جوابم را می دهد؛ جمله ای که خدا کند خوب درکش کنیم ...؟! «هرچه گفتیم و نگفتیم کسی به دادمان نرسید و حالا هم دیگر امیدی به گفتن ندارم!»

یک جانباز و مردم و مسئولان

گفت وگویمان با آقای علیزاده دقایقی به طول می انجامد. اما در نهایت هم حاضر نمی شود حرفی بزند و شاید همین سکوت را باید تمام حرف های او دانست!

بعد از او به سراغ بزرگ مرد دیگری می روم که روی تخت مقابل نشسته و با 2 نفر دیگر از جانبازان در حال گفت وگو است.

نامش «سیدمحمد موسوی» است و از گفته هایش متوجه می شوم که اکنون 27 سال از زمان قطع نخاع کمرش می گذرد. 2 برادر شهید و آزاده هم دارد و خودش هم 5 سال در مناطق عملیاتی دفاع مقدس سلحشوری کرده است. حرف هایش را این طور شروع می کند: «ما وظیفه مان را تا جایی که در توانمان بود انجام دادیم. امروز هم توقع مادی از کسی نداریم. اما انتظارهایی هم از مردم و مسئولان داریم...

ما که امروز این جا در بستر افتاده ایم مثل تمام مردم این شهر انسان هستیم، دلمان می خواهد مسئولان حداقل بیایند حرف دل ما را بشنوند و به مشکلات ما رسیدگی کنند. درباره مردم هم باید بگویم که متاسفانه آگاهی جامعه نسبت به جانبازان خیلی کم است. رسانه های ما در این زمینه کم کاری کرده اند. مردم، جانباز را نمی شناسند. نمی دانند چه دردهایی می کشد و چگونه روزگار می گذراند. ما به هیچ عنوان پشیمان و ناراحت نیستیم. اما انتظار داریم که هر کس به نوبه خود به ما هم فکر کند و اگر وظیفه ای احساس کرد عامل باشد.»

بعد هم کمی به مشکلاتش اشاره می کند. از سختی های بالا رفتن از 2 پله می گوید و عبور از یک جدول کوچک و مردمی که گاهی حتی در حد گرفتن ویلچر حاضر به کمک کردن نیستند. از مشکلات خانواده اش برای رسیدگی به او می گوید، از این که هر روز دختر 6 ساله اش از او می خواهد با هم به شهربازی بروند و پدر نمی تواند. اما بعد از گفتن همه این ها، این طور می گوید: «ما همه این دردها را تحمل می کنیم، ولی از مردم، مسئولان و حتی بعضی همرزمانمان انتظار داریم که بیایند و حداقل احوالپرس ما باشند. باور کنید وقتی بچه های 6-5ساله می آیند و این جا برای ما قرآن می خوانند تا 5 روز انرژی می گیریم و خدا را شکر می کنیم که اگر ما دردمند شدیم، جامعه این طور نشد. این ها را که می بینیم حاضریم 100 بار دیگر هم سالم شویم و دوباره به جانبازی برسیم. اما از طرف دیگر خیلی وقت ها پرده های پشت پنجره ها را می کشیم تا حال و روز عده ای از مردم را که عابرپارک هستند نبینیم!»

حرف هایمان دیگر تمام شده است!

حجت الاسلام کاشف الحسینی یکی دیگر از جانبازان آسایشگاه امام خمینی(ره) است که من امروز شنونده حرف هایش می شوم. گفته های او هم شباهت زیادی به حرف های موسوی دارد: «ما حرف هایمان دیگر تمام شده است. امروز ما حرف نداریم، توقع داریم، از خودمان و دیگران، از مسئولان انتظار داریم سعی کنند از این راه عشق و شهادت که برای این نسل گشوده شد، عقب نیفتند و سرمایه هایشان را به پست و مقام و امکانات نفروشند. از خودمان هم انتظار داریم راهی را انتخاب کنیم که رضایت رهبر انقلاب در پیمودن آن باشد. ما امروز به یقین رسیده ایم که خیلی از حرف ها دروغ است و تنها حرف های قابل باور سخنان امام خمینی(ره) و رهبر انقلاب است.»

افسوس می خوریم...

«حسین اعظمی» جانباز دیگری است که امروز شنونده درددل هایش می شوم. او برخی از سختی های روزگار و دردهای جسمی را مرور می کند، اما از یک افسوس سخن می گوید: «هر روز افسوس می خورم که چرا شهید نشدم. هر روز که از عمرمان می گذرد زندگی سخت تر می شود، اما در میان همه این دردها و زجرهای روزگار، دردناک ترین نکته برای ما این است که چرا ماندیم...»

فقط یک جمله

بعد از جانباز اعظمی به سراغ یکی دیگر از جانبازان آسایشگاه می روم که در کنار دریاچه پارک، در حاشیه آسایشگاه روی ویلچرش نشسته و مشغول نوشیدن چای است.«تاجیک» هم مثل جانباز علیزاده تمام حرف های دلش را در یک جمله خلاصه می کند و می گوید: «امیدواریم خداوند مسئولان ما را از خواب بیدار کند تا آن چه را می گویند عمل کنند و فردای قیامت بتوانند پاسخ گو باشند.»

توپ های جنگ و توپ های فوتبال

می خواهم از آسایشگاه خارج شوم که یکی از جانبازان به دنبالم می آید و می خواهد دقایقی را هم شنونده حرف های او باشم.

نامش «حمیدرضا مداح» است و حالا 30 سال می شود که ویلچرنشین شده است. حرف هایش را با یک مقایسه شروع می کند: «نمی دانم این ها را به عنوان درد بگویم یا تذکری برای مردم. امروز بعد از گذشت 20 سال از پایان دفاع مقدس برخی از ارزش ها در حال فراموشی است؛ همچنین بچه هایی که نماد استقامت و پایداری در این مرز و بوم هستند. این ها در دوران جنگ با گوشت و پوست و استخوان مقابل توپ ایستادند، اما بعضی اوقات از کمترین امکانات لازم محروم هستند. در نقطه مقابل افرادی هم هستند که در زمین فوتبال مقابل توپ می ایستند و وقتی جایگاه و ارزششان را مقایسه می کنیم بسیار با گروه اول متفاوت است.»

... و اشک های جانباز

با هم خیلی حرف می زنیم. از مشکلات متعدد جانبازان در زمینه های مختلف برایم می گوید. اما حرف هایش وقتی به اوج می رسد که می گوید: باز هم شرایط ما خوب است. وقتی به حال و روز امثال جانباز علیزاده، جانبازان شیمیایی و اعصاب و روان فکر می کنم تازه می فهمم مشکلات یعنی چه...»به این جا که می رسد بغض گلویش می شکند و گونه هایش ترانه سرای غزل اشک می شوند. با صدایی همراه با سوز و اشک حرف هایش را ادامه می دهد: «این بچه ها با شرایط ویژه ای که دارند در یک بیمارستان بستری هستند و هیچ کس نمی داند چه می کشند. گاهی اوقات وقتی هم که حرف می زنند عده ای می گویند، شما با خدا معامله کرده اید. این درست اما حالا که با خدا معامله کرده اند حق حیات ندارند؟! خانواده هایشان نباید آرامش داشته باشند؟ خیلی ها می آیند این جا ظاهر را می بینند و می روند! اما از مشکلات جانبازان هیچ چیز نمی دانند...»

آسایشگاه جانبازان پزشک عمومی ندارد

یکی از نکاتی که در میان گفت وگو با جانبازان متوجه آن می شوم و برایم بسیار عجیب به نظر می آید این است که از چند ماه قبل تا کنون آسایشگاه جانبازان امام خمینی(ره) پزشک عمومی ندارد.به این ترتیب اگر مشکلی برای جانبازان بستری در این مرکز «درمانی» و «توان بخشی» به وجود بیاید، باید آن ها را با آمبولانس به بیمارستان دیگری منتقل کنند. البته گفته می شود پزشک متخصص در برخی روزها به آسایشگاه می آید، اما پزشک عمومی که تا چند ماه قبل در آسایشگاه به طور دائم حضور داشته است، دیگر در این آسایشگاه حضور ندارد.